سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   دلها زنگاری چون زنگار مس دارند، پس آنها را با استغفار جلا دهید [امام صادق علیه السلام]
 

بسم رب الشهدا

با تبریک هفته بسیج به بسیجی واقعی مقام عظمای ولایت .

با آنان که بسیج را نه برای کم شدن دوران مقس سربازی ، نه برای سهمیه کنکور ، نه برای تسهیلات و امکانات دوست دارند .

 

 

توچه می دانی ...؟

آی بی جان ها دلم را بشنوید

اندکی از حاصلم را بشنوید

عده ای حسن القضا را دیده اند

عده ای را بنزها بلعیده اند

بزدلانی کز هراس ابتر شدند

از بسیجی ها بسیجی تر شدند

تو چه می دانی تگرگ و برگ را

غرق خون خویش رقص مرگ را

تو چه می دانی که رمل و ماسه چیست ؟

بین ابروها رد  قناسه چیست ؟

تو چه می دانی سقوط پاوه را

باکری را باقری را کاوه را

 

 

هیچ می دانی که همت کیست هان

هیچ می دانی که حاج احمد کجاست

هیچ می دانی دوعیجی در کجاست

هیچ می دانی بسیجی سر جداست

هیچ می دانی که چمران کیست هان

هیچ می دانی مریوان چیست هان

این صدای بوستانی پر پر است

این زبان سرخ نیلی بی سر است

تو چه می دانی چه می دانی چه می

چون از این دریا نبودی شبنمی

با همان هایم که در دین غش زدند

ریشه اسلام را آتش زدند .

 

 

**در هفته ای که گذشت مهمترین اتفاق توافق نامه جمهوری اسلامی ایران و کشورهای اروپای درراستای توقف موقت  غنی سازی اورانیم و انرژی اتمی بود . در این مجال قصد پرداختن به آن را نداریم ولی کن این نکته را برای چندمین بار یاداور می شویم که ما بیداریم و در این مورد خواص به هیچ وجه کوتاه نخواهیم آمد . ( قابل توجه مسئولین داخلی و دوستان گرگ نمای خارجی )

 

**این جا فلوجه است نیروهای آمریکائی برای منحرف کردن اذهان عمومی دست به خیمه شبازی از نوع خاصه آمریکائی و صهیونیستی زده اند .تیر خلاص بر پیکر نیمه جان مردمی بی دفاع .  که از افکار صهیونیست غیر  از این انتظار نمی توان داشت .

همان تور که خود در پرو تکلهای دانشوران صهیونیست بیان می کنند . __در پروتکل اول در اولین نکته از آن و سرآغاز سخن این چنین می گویند .(( حق با زور است - آزادی ایده ای بیش نیست- لیبرالیسم- طلا - ایمان - خودمختاری - سرمایه و حاکمیت مطلق آن - دشمن داخلی - توده مردم - هرج و مرج - ناسازگاری سیاست و اخلاق - ... )) بر گرفته از کتاب پروتکولهای  دانشوران صهیون نشر آستان قدس رضوی  « ص 249»  __  این پروتکلها را  می توانید در وبلاگ آقا سید و در بخش روز قدس مطالعه نماید .

و ما ملتهای مسلمان همچنان این گونه اعمال را محکوم می کنیم و حال اینکه این محکوم کردن چه منفعتی می تواند داشته باشد.

 

حکایت 28

حکایت سال های بارانی

مهدی مرندی

پس از عملیات بازی دراز، یک روز بعد از ظهر توی مقر داشتم لباس هایم را می شستم که حاج بابا مرا صدا زد. دیدم پیچک آمده است به مقر. پیچک، بعد از سلام و احوالپرسی، به حاج بابا گفت: «ما می خواهیم این آقای مرندی تون رو ببریم.»
حاج بابا گفت: «این رو دیگه چیکار داریم؟»
گفت: «موضوع یک شناسایی است . از قرار معلوم ، ایشان تو اون منطقه بوده.»
بعد رو به من گفت: «شب بیایید وسایل رو تحویل بگیرین و حرکت کنین.»
من ساکت ایستاده بودم و گوش می کردم . توی این فکر بودم که چه طور با لباس های خیس می توانم به شناسایی بروم! برادر پیچک که رفت، حاج بابا گفت: «خیلی خب، قیافه نگیر. بیا لباس های من رو بپوش!»
از توی ساکش یک دست لباس پلنگی سبز رنگ داد به من و دیگر مشکلی نداشتم. کارهایم را سر و سامان دادم و راه افتادم به طرف ستاد سرپل ذهاب.
این اولین باری بود که در یک عملیات شناسایی شرکت می کردم و نمی دانستم در کدام منطقه است و چه کار باید بکنم. اما این را می دانستم که پیچک بی دلیل کار نمی کند.
در مقر سرپل ذهاب، پیچک من را به مسؤول اطلاعاتشان معرفی کرد و بعد هم با بقیة تیم شناسایی آشنا شدم. مسوول اطلاعات، کاری به اطلاعات ـ عملیات نداشت و کارهای امنیتی می کرد. بچه های تیم، دو نفر عرب بودند و سه نفر سپاهی. یکی شان از بچه های اطلاعات سپاه تهران بود و یکی هم از بچه های منطقه به نام عباس کاظمی(پاورقی1)، چهرة جوان عباس توجه ام را جلب کرد. او معاون برادر شفیعی(پاورقی2) در محور «دشت دیره» و به عنوان نمایندة جبهة خودشان با ما همراه بود.
فهمیدم شناسایی مربوط به همان تنگه ای است که ما در عملیات قبلی، در آن کمین زده بودیم و درگیری داشتیم. خیالم راحت شد. کاملاً به منطقه آشنا بودم. باید توپخانة سنگین دشمن را که آتش سنگینی روی منطقه می ریخت، شناسایی می کردیم. پیچک قصد داشت «ضد آتشبار» روی قبضه های دشمن اجرا کند.
برای شناسایی ، باید از خط رد می شدیم و پشت خ دشمن را شناسایی می کردیم. خط دشمن، طوری بود که برای شناسایی اش به بلدچی نیاز داشتیم. پیچک هم عباس را که مدتی در آن جا بود، انتخاب کرده بود. چون کار خیلی مهم بود، خواسته بود تا من هم با گروه شناسایی باشم.
برنامه ریزی انجام شد. قرار شد با یک ماشین آهوی آبی رنگ راه بیفتیم و بیاییم به ارتفاعات بازی دراز. قبل از این که حرکت کنیم، پیچک من را صدا کرد و گفت: «بیا لباس هات رو عوض کن.»
پرسیدم: «چی بپوشم؟»
گفت: «خودم بهت لباس می دم.»
بعد از پوشیدن لباس های او، قیافه ام خیلی جالب شده بود. پیجک قدبلند و چهارشانه بود و لباسهایش برای من گشاد! آرم سپاه هم داشت. گفتم: «این که بدتر شد.»
گفت: «راه بیفت. ان شاء الله چیزی نیست. اگر به خطربرخوردی، لباس رو در بیاور و پرت کن. فعلاً غیر از این لباسی نداریم.»
حرکت کردیم . باید ساعت سه نیمه شب راه می افتادیم طرف خط. وقتی رسیدیم به مقر ، هنوز ساعت ده شب بود. همان جا خوابیدیم.
ساعت دو نشده بود که بیدار شدم و عباس را بیدار کردم. گفت: «به نظر شما بهتر نیست عرب ها رو نبریم؟!»
پرسیدم: «چرا؟!»
گفت: «آخه به جای این که کمک کنند، بیشتر مشکل درست می کنند.»
وقتی به بقیه گفتم، نظر آنها هم همین بود.
دوربین عکاسی را توی کیسه ماسک ضدگاز جاسازی کردم و کمی آب و غذا برداشتیم و پنج نفری راه افتادیم به طرف چم امام حسن(ع).
در بین راه متوجه شدم که حسن لباس پوشیده است. لباس دیگری همراهش نبود. پیراهن و مدارکش را پهلوی یک سنگ بزرگ چال کردیم. عباس می گفت منطقه را می شناسد و دارد ما را به سمتی می برد که راحت تر نفوذ کنیم. رسیدیم به میدان مین. میدان خیلی عمیق بود و پر بود از مین های مخلوط. ساعت چهار بود و ما فقط دو ساعت فرصت داشتیم.
راحت می شد مین ها را خنثی کرد. سعی کردم یک معبر باریک باز کنم. مین ها را برنداشتم. اگر از دور نگاه می کردی، به نظر دست نخورده می آمد؛ اما هیچ کدام عمل نمی کرد.
من جلو می رفتم و بچه ها پشت سرم می آمدند . اگر یک قدم اضافی برمی داشتم، کار همه تمام بود. میدان کار تمام شد، خیس عرق شده بودم. بقیة راه را دویدیم تا رسیدیمبه سیم های خاردار . به نیم متری سیم خاردار که رسیدیم، صدای ویزویز شنیدم. به بچه ها اشاره کردم که نزدیک نشوند. سیم ها برق داشتند. شروع کردیم به گشتن برای جایی که بشود راحت تر رد شد. دیدم حسن دارد اشاره می کند. رفتیم آن جا. سیم ها کمی از هم فاصله داشتند. دست به کار شدیم و راهی برای عبور باز کردیم.
ساعت پنج و ربع بود که وارد مواضع دشمن شدیم و آرام جلو رفتیم. بعد از بیست، سی قدم، دیدم پهلویمان یک شیار است. رفتم جلوتر. یک قبضه خمپاره بود و پنج، شش عراقی هم خوابیده بودند. مسؤول اطلاعات هم خبرآورد که در آن طرف یک تیربار کالیبر 5/14 م م است. به عباس نگاه کردم. شانه هایش را بالا انداخت. انگار قرار نبود آنها آن جا باشند! جای بحث کردن نبود. چند قدم جلوتر، یک خاکریز کوچک بود. از آن بالا رفتم. پشت خاکریز، مرکز تجمع نیرو و تانک دشمن بود. در آن مهتاب ضعیف، فقط برق تانک ها و سوسوی چراغ سنگرها دیده می شدند. راه باز بود؛ اما معلوم نبود بتوانیم برویم و سالم برگردیم. دیدم نمی شود رد شد. برگشتیم عقب و با هزار معیبت، دوباره از سیم خاردار رد شدیم. این بار گذاشتم تا بچه ها جلوتر از من حرکت کنند تا بتوانم همه شان را ببینم. وارد میدان مین شدیم. از همان معبر قبلی داشتم برمی گشتم. یک لحظه به نوک تپه ای که ازش عبور کرده بودیم، نگاه کردم. دیدم خدمة کالیبر 5/14 بیدار شده اند. هوا داشت روشن می شد. گفتم: «بچه ها، تیر اومد، فرار کنید!»
یک تیر خورد کنار پایم. خدمة تیربار ما را دیده بودند و یکسره شلیک می کردند. خدمة بقیة تیربارهای دشمن هم بیدار شدند و شروع کردند به تیراندازی. با آرپی جی و قناسه ما را می زدند . فاصله مان صدمتر هم نبود. خمپارة 60 هم شروع به کار کرد.
در یک لحظه احساس کردم که بین زمین و آسمان هستم و دارم می آیم پایین. قبل از این که زمین بخورم، صدای شکستن دوربین را شنیدم. اسلحه ام کلاش تاشو بود. به زمین که رسیدم، ته کلاش خورد توی شکمم و سرش فرو رفت نزدیک چشمم. اول نفهمیدم که چه شده است . فقط به این فکر می کردم که اگر با این لباس آرم دار و دوربین و این همه ریش، گیر آنها بیفتم، کارم تمام است. مسؤول اطلاعات ـ عملیات منطقه بودم و اطلاعات کامل از تمام عملیات ها و منطقه داشتم. اسلحه ام را به خودم چسباندم و سعی کردم ببینم بچه ها کجا هستند . زیر آتشی که روی سرمان ریخته می شد، امکان یک لحظه تامل نبود.
خون تمام صورت و گردنم را پوشانیده بود. چشم راستم جایی را نمی دید. کلاش را محکم توی دستم گرفتم و شروع کردم به سینه خیز رفتن. تازه آن جا بود که معنای سینه خیزهای پادگان امام حسین(ع) را فهمیدم. در سرازیری پر از سنگ و زیر آتش کالیبری که از بالای سرم رد می شد، با یک چشم حرکت می کردم!
همان طور که سینه خیز می رفتم، بی سیم خودم را دیدم. بی سیم سبک و جالبی بود. توی عملیات قبلی غنیمت گرفته بودم. حالا نمی توانستم آن را با خودم ببرم. کمی جلوتر، دفترچة کارگر(پاورقی3) را دیدم. در آن تمام کد و رمزهای توپخانه مان نوشته شده بود. حدس زدم زمان برگشت از جیبش افتاده است. برداشتمش. می خواستم بگذارمش توی کیسة دوربین ، دیدم کیسة دوربین خالی است. دوربین افتاده بود. به سختی آن را خریده بودم. برایم خیلی عزیز بود. با خودم گفتم: «دوربین دست آنها بیفتد، بهتر است تا خودم.»
به یک سه راهی رسیدم. سمت راست، یک شیار بود که خودم را به آن طرف کشیدم. پیچیدم توی شیار. بچه ها نشسته بودند. هوا روشن شده بود همان جا، ماندیم. بچه ها نگران بودند. گفتم: «اگر الان راه بیفتید، حداقل باید چهار، پنج کیلومتر زیر این آتش بدوید. اگر هم زخمی شوید، توی این بیابان کسی نیست که به دادتان برسد.»
گفتند: «رفتن بهتر از ماندن است.»
گفتم: «خوب برید؛ اما من با شما نمی آم.»
حسن گفت: «این طوری که نمی شه. اگر شما را بگیرن چی؟»
گفتم: «شماها برید و به من کاری نداشته باشین. اما من توصیه نمی کنم که برید!»
کلاش را تو دستم گرفتم و صاف نشستم. با دست به آنها اشاره کردم که بروند. بلند شدند و دولا شروع به حرکت کردند. هنوز به شیار نرسیده بودند که نظرشان عوض شد و تصمیم گرفتند بمانند. برگشتند و پهلوی من نشستند. وقتی دیدم رفتنی نیستند، گفتم: «پس حالا که مانده اید، حداقل آرایش بگیرید.»
دو نفر از بچه ها رفتند ته شیار ، دو تا هم وسط شیار و من جلو شیار ، آماده نشستیم. اگر بی سیم وسط راه نشکسته بود و دستمان بهش می رسید، می توانستیم با پشتیبانی توپخانة 203، عراقی ها را داغان کنیم. ولی حالا ، جز انتظار برای تاریک شدن هوا، کار دیگری نمی توانستیم انجام بدهیم.
توی شیار، زیر آفتاب نشسته بودم. چشم راستم بسته بود و خون زیادی ازم رفته بود. خسابی ضعف کرده بودم. گفتم: «بچه ها من می خوابم. شماها حواستون جمع باشه.»
کیسة ماسک را که خالی بود، روی سرم کشیدم تا آفتاب به من نخورد و از حال رفتم.
از صدای ناله های خودم بیدا شدم. تشنه بودم و توی خواب آب می خواستم. عباس برایم قمقمه آورد.آب، آفتاب خورده بود و به جوش آمده بود. کمی خوردم. دیدم آب قمقمه، دست نخورده است. به عباس گفتم: «شماها مگه تشنه نیستید؟»
گفت: «نه! آب را برای شما نگه داشتیم.»
پرسیدم: «ساعت چنده؟»
گفت: «یک ربع به دوازده.»
پرسیدم: «چه خبر؟»
گفت: «هیچی.»
باید همچنان منتظر می ماندیم.

پاورقی ها:
1- شهید عباس کاظمی، از رزمندگان جبهه کردستان بود که به سرپل ذهاب آمده و در محور دشت دیره معاون محور شده و با تلاش عاشقانه، تنور جنگ را در محور خود گرم نگه داشته بود. او در تاریخ 11/6/60 در بلندترین قلة بازی دراز به آسمان پر کشید.
2- برادر بسیجی، ابراهیم شفیعی، که در طول حضور در جبهه های سرپل ذهاب، صادقانه در سمت فرماندة محور و مدتی هم جانشین شهید پیچک، انجام وظیفه نمود و امروز در سنگر وزارت نفت به نظام مقدس اسلامی خدمت می کند.
3- از دیده بان هایی بود که با توپخانة ارتش هماهنگ می کرد. ماموریت او در این شناسایی، همراهی ما بود.

 



کلمات کلیدی :
  نوشته شده در  پنج شنبه 83 آبان 28ساعت  12:50 عصر  توسط عشاق                نظرات دیگران()
آدرس مستقیم این نوشته


لیست کل یادداشت ها
خیبری ساکته،دود نداره سوز داره
برای دل تنگی خودم
جلوه ای از عبادت امام رضا علیه السلام
کلنا عباسک یا زینب...!
اسلام علیک یا ابوتراب
برای مرغ سحر رسانه ملی، فرزاد جمشیدی
حماسه حضور
جانستان بلوچستان (قسمت نهم)
برگرد(خیبر)
کاش نماز عیدفطر را به امامت مولای غریبمان اقتدا کنیم؟
من و شلوارم...
جانستان بلوچستان (قسمت هشتم)
روح جهاد و اخلاص مرزی نمیشناسد.
جانستان بلوچستان (قسمت هفتم)
عاشق شدیم و عاشق حیران ما شدند
[همه عناوین(201)][عناوین آرشیوشده]